خلیج فارس: عملیات بیتالمقدس را در استان بوشهر به عنوان «عملیات غیرت» میشناسند و آزادسازی خرمشهر نماد این غیرت است؛ از این رو سوم خرداد که روز ملی مقاومت و آزادسازی خرمشهر نام گرفته، جایگاهی ویژه در تقویم حماسی ملت ایران دارد که این افتخار جاودان باید برای نسل جوان بازگو شود تا از فداکاریهای شهدا و ایثارگران این استان در مسیر عزت و استقلال کشور الهام بگیرند.
به گزارش خلیج فارس به نقل از ایرنا، سوم خرداد ۱۳۶۱ خورشید در آسمان جنوب، جور دیگری طلوع کرد؛ گویی پس از ماهها خاک و خون، دلش قرص شده بود از بازگشت دوباره خرمشهر، در ساعتهای آغازین این روز تاریخی، پس از بیستوپنج روز نبرد بیامان در عملیات بیتالمقدس، رزمندگان اسلام درحالی قدم به خاک خرمشهر گذاشتند که طنین «یا علیبنابیطالب (ع)» هنوز در فضای آن به گوش می رسید.
خبر کوتاه بود، اما عمقش بیکران، «خرمشهر آزاد شد» همین سه واژه، برای یک ملت، پاداش همه شبهای بیخوابی، بغضهای فروخورده و نامهایی بود که از تپههای فکه تا کارون، جاودانه شدند.
اشک در چشمان مردمی که ماهها در داغ اسارت فرزندانشان سوختند، حلقه زد. تهران، اصفهان، تبریز، سنندج، بوشهر همه ایران یکپارچه فریاد شدند، ” خرمشهر را خدا آزاد کرد”.
اما در آن آزادی، رد انگشتان خونین شهید جهانآرا، فریاد مظلومانه مادران و گامهای بیقرار نوجوانان بهشتی هم بود، خرمشهر نه فقط یک شهر که نماد تمام چیزی است که ایران برایش جنگید ” عزت، شرافت، ایمان”، شهری که با گلوله بارانها، قامت خم نکرد؛ با هر آوار، از نو برخاست.
فرماندهان امروز از بیتالمقدس به عنوان فتحالفتوح یاد میکنند؛ اما مردم میدانند خرمشهر بیش از یک پیروزی نظامی بود.
بعد از ۵۷۵ روز اشغال خرمشهر از سوی رژیم بعث عراق، مردم در قالب یگانها و تیپهای متنوع سپاه، ارتش، نیروی هوایی و دریایی و تکاوران نیروی دریایی ارتش در آزادسازی خرمشهرشرکت و نقش خود را به خوبی ایفا کردند و برگ زرینی دردفاع مقدس رقم زدند.
این شهر، افسانه نشد؛ تاریخ شد و امروز، پس از سالها، هنوز صدای تیرها در دیوارهای فرسودهاش پژواک دارد، هنوز کارون از شوق آزادیاش موج میزند، و هنوز هر سوم خرداد، ایران یکپارچه خرمشهر میشود.
درخشش بوشهریها در عملیات بیتالمقدس
مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر گفت: عملیات بیتالمقدس یکی از عملیاتهای کلیدی دوران دفاع مقدس بود که با آزادسازی خرمشهر، معادلات سیاسی، نظامی و روانی جنگ را به نفع جمهوری اسلامی ایران تغییر داد و استان بوشهر نیز در این عملیات نقش پررنگی ایفا کرد.
نعمتالله غلامپور روز شنبه در گفتوگو با خبرنگار ایرنا اظهار کرد: ابتکار عمل و سرعت پیشروی نیروهای ایرانی در عملیات بیتالمقدس چشمگیر بود و این موفقیت بهگونهای بود که حتی وزیر امور خارجه وقت در بیانات خود تأکید کرد که این پیروزی، نه تنها در جبهههای نبرد بلکه در عرصه سیاست خارجی و افکار عمومی جهانی نیز به سود ایران رقم خورد.
وی افزود: رزمندگان استان بوشهر تحت فرماندهی تیپ المهدی از لشکر زرهی فجر، در عملیات بیتالمقدس حضوری مؤثر داشتند و تیپ فاطمه الزهرا (س) نیز با محوریت نیروهای بوشهری تحت نظر یگانهای فجر و المهدی ایفای نقش کرد.
غلامپور با بیان اینکه تیمهای اطلاعاتی و عملیاتی استان بوشهر در این عملیات بویژه در مسیر خرمشهر تا خطوط مقدم فعال بودند، گفت: دو گردان کامل از نیروهای این استان (بیش از هزار و ۲۰۰ رزمنده بوشهری) در عملیات آزادسازی خرمشهر حضور داشتند که حاصل آن تقدیم ۸۴ شهید و ۱۰۳ جانباز بود.
حاج یوسف بختیاری ، نویسنده کتاب «مسافر مینیبوس سرخ»، یکی از همان رزمندگان نوجوان است که امروز، با زبان صمیمی و روایتهایی تلخ و شیرین، از روزهای آغازین جنگ تحمیلی سخن میگوید.
در این گفتوگو، بخشی از خاطرات حضورش در عملیاتهای مختلف از سال ۱۳۵۹ تا اسارت و آزادی برای ما بازگو شدهاست.
آغاز ماجرا؛ تصمیمی بزرگ در نوجوانی
حاج یوسف بختیاری چنین آغاز میکند: با سلام و درود به روح پرفتوح امام راحل، شهدای هشت سال دفاع مقدس و تمامی جانبازان و ایثارگران، اجازه بدهید خاطراتم را از ابتدای حضور در جبهه برای شما تعریف کنم.
متولد ۲۳ دیماه ۱۳۴۲ هستم. زمانی که انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷ به پیروزی رسید، تنها ۱۴ سال و نیم داشتم و در کلاس دوم راهنمایی درس میخواندم. با آغاز جنگ تحمیلی در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، عطش دفاع از وطن در دل نوجوانان بسیاری شعلهور شد.
اولین پاسدار هایی که از بوشهر حرکت کردند در دو مینی بوس یکی به فرماندهی شهید عباس کامکاری و فرمانده دیگری حاج عباس حسن زاده بود و پدرم همراه آنها بود و به جبهه رفت.
در همان سن لباس بسیجی پوشیدم و اسلحه به دست که معمولا برنو و امیک بود نگهبانی میدادم و در ذهنم این بود که ارشد خانه هستم و باید از خانه و افراد خانواده محافظت میکردم.
روزانه اخبار خرمشهر را رصد میکردیم زیرا پدرم آنجا بود و تنها سه روز از جنگ میگذشت که پدرم به جبهه رفت و اگر شهید میشدند که خوشا به سعادتشان و اگر پیروزمندانه برمیگشتند که بازهم سرافراز بودند.
پس از ۳۴روز خرمشهر را از دست دادیم و این افراد بازگشتند و پدرم علاقه من را به رفتن جبهه میدید و ظاهرا مخالف هم بود، در بسیج ثبت نام و ۲۰روز تمرین کردیم و با پسرعمویم که همسن وهمکلاس بودیم به بسیج میرفتیم و آموزش میدیدم.
پسرعمویم به پدرم گفته بود که یوسف به مدرسه نمیآید و و پدرم جلسه خانوادگی برگزار کرد و من در همین مورد موضوع را مطرح کردم؛ گفتم: اگر خدا بخواهد، میخواهم به جبهه بروم. پدر و مادرم مخالفت کردند، اما وقتی پافشاری و تصمیم جدی مرا دیدند، مانع نشدند.
مدرسهای در اهواز، جایی برای آموزش جنگ
در پنجم بهمن ۱۳۵۹، پس از آموزشهای لازم، به بسیج مرکزی بوشهر رفتم و همراه با سه نفر دیگر یکی زنده یاد استوار ۴۵ساله، شهید غلامحسین موجی ۲۱ ساله و دیگری علی دهقان ۲۵ ساله بودند و من ۱۷ساله بودم؛ به من گفتند: ککاجون آنجا مادرت نیست که نازت بکشد پدرت نیست که برایت صبحانه بیاورد.
ناراحت شدم و گفتم من برای دفاع از خاک میهن و به دستور امام میروم و بعد از آن هیچ نگفتند.
شخصی را دیدم که لباس سپاه پوشیده بود و به سرعت به طرفمان آمد او شهید محمدی باغملایی و بعد حاج باقر میگلی نژاد بود که فرمانده بسیج مرکزی بود و برای خداحافظی آمدند ما به سمت اهواز با مینی بوس قرمزرنگی حرکت کردیم و شهید حاج رضا محمدی راننده بود.
از بوشهر به اهواز رفتیم چون سنی هم نداشتم مسافرتی نرفته بودم و در نهایت با پدرم به گناوه رفته بودم اما این مسیر پر از چالش بود و بسیار درگیر جوان بودم و پر از شیطنت و کلی حاجرضا را اذیت میکردم که کی میرسیم و حاج رضا هم میگفت بچه اذیت نکن بشین.
مقصد ما مدرسهای به نام «شیخ جلالی» در کوچه بن بست اسیر آباد لاین هشت در اهواز بود که به پایگاه آموزش نیروهای مردمی تبدیل شده بود. وقتی رسیدیم، شهید حسین مقاتلی در را باز کرد و با لبخند گفت: چند روز است منتظر شما هستیم، شهید علیرضا ماهینی در جبهه منتظرتان است.
دیدار با چمران؛ حکم جنگهای نامنظم
در آن مدرسه با مسئولانی چون آقای خانی از دانشگاه تهران و آقای میرزایی آشنا شدیم. لباس رزم پوشیدیم و با هماهنگی به کاخ استانداری اهواز رفتیم. دکتر مصطفی چمران شخصاً به ما حکم عضویت در جنگهای نامنظم داد. همان شب، لحظاتی پس از غروب، دکتر چمران را از نزدیک دیدیم.
برایمان افتخار بزرگی بود؛ در سال ۱۳۵۹عملیاتها یکی پس از دیگری اولین عملیات، دروازه اهواز، سوسنگرد، شهر حمیدیه، تپه الله اکبر و شویتیه در دست عراقی ها بود و اهواز در شرف سقوط بود؛ اولین عملیاتمان انفجار یک سد دفاعی در حاشیه و حومه اهواز بود و یک گردان زرهی عراقی ها پشت آن مستقر بودند. با کفش دانلاپ و نه حتی پوتین، به خط مقدم رفتم. عراقیها پشت آن سد مستقر بودند. پس از موفقیت در این عملیات، به بوشهر بازگشتیم. در این عملیات شهید قائمی از قم را از دست دادیم.
در سال ۱۳۶۰، در عملیات اللهاکبر و شویتیه شرکت کردم
شهدای بزرگی مثل شهید سید احمد غفوری، شهید محمد حسن جمهوری و شهید کهنسال و شهید رشتی در این عملیات کنار ما بودند. ۶۰ اسیر گرفتیم. و در ۳۱ خرداد ماه سال ۱۳۶۰ حدود ۲هزار اسیر گرفتیم که این عملیات مانع سقوط اهواز شد.
دهلاویه؛ نقطه عطف تلخ سومین عملیات، دهلاویه بود. دکتر چمران، شهیدایرج رستمی و شهید رجبی و شهید مقدم در این عملیات به شهادت رسیدند. شهید علیرضا ماهینی هم مجروح شد. ساختار جنگهای نامنظم پس از این عملیات دچار پراکندگی شد و جنگ های نامنظم تمام شد و به بوشهر برگشتیم.
مجروحیت و بازگشت دوباره در عملیات طراح کرخه نور
پس از شهادت چمران، من روی مین رفتم، موج گرفتم و مجروح شدم. بعداً دوباره از بوشهر به اهواز رفتیم و در پایگاه شهید بهشتی برای فتحالمبین آماده شدیم. شبها آموزش میدیدیم. ساعت ۲:۳۰ بامداد آمادهباش دادند، ساعت ۴ عصر به سمت بستان حرکت کردیم.
ده شب جنگ تنبهتن
صدام در چذابه عملیات کرده بود و بچههای مشهد مقاومت جانانهای داشتند. ما به خط مقدم اعزام شدیم تا خاکریز دوم را حفظ کنیم. حسن باقری گفت: حتی اگر یک نفر هم بمانید، باید دفاع کنید. در این عملیات مجروح شدم. در سنگر بودم که خمپاره اصابت کرد. سه نفر شهید شدند.
صدای بچهها را شنیدم که میگفتند: یوسفم رفت… بعد به مشهد منتقل شدم. فکه، رقابیه و فتحالمبین به دلیل مجروحیت، در آغاز عملیات فتحالمبین حضور نداشتم، اما بعد با اصرار خودم برگشتم.
در رقابیه، ظهر بود که صدای مارش عملیات از رادیو آمد. فرماندهان گفتند آماده شوید. سپس وارد عملیات بیتالمقدس شدیم.
فرمانده دسته بودم، گروهان ما به نام شهید مدنی بود. از تپههای ۱۸۲ حمله کردیم. راه را گم کردیم و به خط دشمن زدیم. ساعت ۷ صبح تپه را آزاد کردیم. برخی میخواستند تیربارچیهای اسیر را بکشند. من ۱۷ ساله بودم و گفتم نه، باید طبق حقوق اسرا رفتار کنیم. آزادسازی خرمشهر؛ پایان یک رؤیا در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس، از فکه به جبهه میانی رفتیم. عملیات ادامه یافت تا سوم خرداد ۱۳۶۱ که خرمشهر آزاد شد. صدام روی دیوارهای شهر نوشته بود: ما آمدهایم که بمانیم. در خرمشهر بیست هزار اسیر گرفتیم. صدام میگفت اگر سایت ۴ و ۵ یا خرمشهر را گرفتید، کلید بصره را میدهم. اما هیچوقت خبری نشد.
اسارت در کربلای چهار؛ تلخترین بخش خاطره
در عملیات کربلای چهار، در محاصره ماندیم. شش روز زیر آتش سنگین. حتی نیروهای خودی اشتباهی ما را زدند. تنها من و مجید بوشکوه از گردان زنده ماندیم. من مجروح شدم و وقتی به هوش آمدم، سیلیای خوردم و فهمیدم اسیر شدهام. مدتها مفقودالاثر بودم و در اردوگاههای عراق به اسارت رفتم. سالها گذشت تا آزاد شدم. هنوز صدای انفجارها، فریادها و خاکریزها در ذهنم است.
هم پیمان شدن برای اعزام به جبهه در خانه شهید ماهینی
حاج عبدالرسول میگلینژاد، یکی دیگر از جانبازان دفاع مقدس و یکی از نیروهای حاضر در عملیات فتح خرمشهر، در گفتوگو با خبرنگار ایرنا از خاطرات حضور خود در جبههها و عملیاتهای بزرگ دفاع مقدس گفت.
در سال ۱۳۶۰، همزمان با شهادت شهید علیرضا ماهینی، شبی با اکثر بچههای شهر بوشهر در منزل آن شهید حضور داشتیم. همانجا بسیاری عهد بستند که نگذارند پرچم شهید روی زمین بماند و همگی عازم جبهه شدند. در همان ایام قرار بود عملیات بسیار بزرگی انجام شود و ما نیز همان سال ۶۰ عازم جبهه شدیم، به خوزستان که رسیدیم در دانشگاه جندیشاپور اهواز که به آن «پادگان نمونه» میگفتند، مستقر شدیم.
مدتی بعد نیروهایی که همراه شهید ماهینی بودند، به ما ملحق شدند. ما را به شوش منتقل کردند و چند روزی در آنجا بودیم تا اینکه در نزدیکی کرخه مستقر شدیم و سپس به خط اول جبهه منتقل شدیم که سنگرهای مستحکمی داشت و با نیروهای عراقی حدود ۱۰۰ متر فاصله داشتیم
سه شیار در آنجا بود به نامهای شیار شیخی، المهدی و شلیکا که نیروها در آنجا مستقر بودند. در همین منطقه بود که دو بار شهید حاج باقر میگلینژاد زخمی شد و در مرتبه دوم به شهادت رسید.
در اواخر اسفند، همزمان با شب اول فروردین ۶۱، عملیات بزرگ فتحالمبین آغاز شد که باعث شد شهرهای دزفول، اندیمشک، جاده اهواز-دزفول و شهر شوش از تیررس نیروهای عراقی خارج شود.
پس از پایان عملیات، با ما تسویه شد و به بوشهر برگشتیم.
در عملیاتهای فتحالمبین، بیتالمقدس، طرح لبیک و عملیات خیبر که منجر به آزادسازی جزایر مجنون شد، همچنین آخرین عملیات در جنوب که همزمان با عملیات مرصاد در غرب بود، حضور داشتم. پس از مجروحیت در جزایر، چند سالی به دلیل بستری بودن در بیمارستان چمران شیراز و دوران نقاهت، نتوانستم به جبهه بازگردم؛ اما در عملیات شلمچه با مرحوم حاج ناصر میگلینژاد، محمدحسن قادریان، حاج ناصر ایزدگشت، ناصر باستی، جهانبخش بلوردی، شهید امید نسترن، حجتالاسلام حاج یعقوب شاهمیری، حاج محمد کامیاب، محمد صغیری و جمعی دیگر همراه بودم.
عملیات الیبیتالمقدس یکی از بزرگترین عملیاتهای استراتژیک در ۸ سال دفاع مقدس بود که طی چهار مرحله و در مدت یک ماه به انجام رسید و منجر به آزادسازی خرمشهر شد، منطقه عملیاتی بین چهار مانع طبیعی یعنی اروند در شمال و جنوب، کارون در شرق و هورالهویزه در غرب قرار داشت و تنها راه ارتباطی، جاده اهواز-خرمشهر بود که خود نیز خطرناک و فاقد عوارض طبیعی دفاعی بود.
مرحله اول عملیات از ۱۰ اردیبهشت آغاز شد و با پاکسازی بخش زیادی از جاده اهواز-خرمشهر همراه بود، پس از آن برای ساخت سنگرها، نیروها مجبور به حفر سنگرهای روباز در کنار جاده شدند که بسیار خطرناک بود، در مرحله دوم، در شبی بارانی با یورش تانکها و نیروها آغاز شد؛ برخی از نیروها که تمایلی به ماندن در پدافند نداشتند و میخواستند در عملیات و خط مقدم حضور داشته باشند، از فرماندهی ناراحت شدند و به بوشهر بازگشتند اما شهید خرازی قول داد که نیروهای ما در عملیات شرکت میکنند.
نجات جان مجروح همشهری
در مرحله سوم، قرار بود ایستگاه حسینیه و راهآهن را از دست عراقیها آزاد کنیم، شب عملیات از ساعت ۱۰ شب آغاز شد و ستونها در دشت پیش میرفتند و با نور منورها زمینگیر میشدند تا دوباره در تاریکی حرکت کنند، در نیمههای شب، به چند تانک و نفربر عراقی رسیدیم که عراقیها کنارشان نشسته بودند. با تکبیر مرحوم بهرام پورعلی به آنها حمله کردیم، تانکها با نارنجک از کار افتادند و سپس به سمت نیروهای مستقر در جاده حرکت کردیم و درگیری تن به تن آغاز شد که در جریان درگیری، محمد دمشقی تیر خورد.
وقتی به بالینش رسیدم، گفت: “رسول تو برو.” گفتم: “نه، با هم یا شهید میشویم یا اسیر یا نجات پیدا میکنیم.” با کمک بچهها، او را عقب بردیم. در مسیر، از پتویی برای حمل استفاده کردیم، در میان راه، آتش دشمن به سوی ما روانه شد ولی به ما اصابت نکرد، ماشینی پیدا کردیم، محمد را پشت فرمان گذاشتیم ولی پس از مدتی ماشین خاموش شد.
دوباره با همان پتو او را بردیم تا به موتوری برخورد کردیم ولی آن هم حرکت نکرد، در نهایت به خط مرزی رسیدیم و با بالا کشیدن پتو و هل دادن، محمد را به خاک خودی رساندیم، راه عبوری از میان دو تانک سوخته وجود نداشت، اما با سختی او را به عقب منتقل کردیم، برانکاردی پیدا شد و روی زمین، کشانکشان او را عبور دادیم و پس از مدتی یک ماشین لندکروز آمد که پر از شهید و زخمی بود، محمد را داخل آن گذاشتیم و در طول مسیر، کسی که از موج انفجار آسیب دیده بود، مدام میگفت “بنده خدا تمام کرد.” ولی محمد چشم باز میکرد و خیالم راحت میشد تا در نهایت به بیمارستان صحرایی رسیدیم و محمد را تحویل دادیم.
-پس از آن به خط برگشتم و حاج جمشید شکوهی و مرحوم علی پورعلی را دیدم، آنها گفتند که باید به بیمارستان اهواز برویم چون پورعلی زخمی شده بود، عصر که بازگشتیم، موقع آمارگیری، به اطراف نگاه کردم و دیدم خیلی از بچهها نیستند، آن لحظه برایم تداعیگر عصر عاشورا و داغ زینب و امام سجاد(ع) بود.