در گفتگویی تفصیلی، غلامرضا خضری، نویسنده، کارگردان و موسس گروه نمایشی «کلاغها» درباره آخرین اثر خود «گنادل» و مجموعهای از فعالیتهای هنری و اجتماعی این گروه سخن گفت. گفتوگویی که از پیوند آثارش با شاهکارهای شکسپیر آغاز شد و به آسیبشناسی فرهنگی جامعه امروز انجامید.
شباهتها و فاصلهها با شکسپیر
بیتردید همه ما علاقهمندان تئاتر، شاهکارهای بزرگ شکسپیر را خواندهایم، بارها از آنها اقتباس کردهایم، به شیوههای گوناگون اجرا بردهایم یا اجراهای متنوعشان را تماشا کردهایم. سه اثر «مکبث»، «اتللو» و «هملت» را اگر از نظر تم نمایشی بررسی کنیم، بیشک باید به محورهای «خیانت»، «جنایت» و «فروپاشی روانی» اشاره کنیم؛ همانگونه که شما نیز بیان کردید.
از نگاه من، در جهان امروز به دلیل کمبود عشق، محبت و عاطفه، ما شاهد فروپاشی روانی در تکتک آدمها هستیم و شخصیتهایی که در اطرافمان میبینیم، هرکدام به شکلی از نبود عشق و احساس رنج میبرند.
در نمایش «گنادل»، این فروپاشی را به شکلی عمیق در ذهن یک انسان میبینیم؛ فردی که پس از تجربه رویدادهای عاطفی، نه توان ادامه زندگی دارد و نه میتواند به روح و روان خود شکلی تازه بدهد تا بپذیرد که میتوان آدمهای دیگری را هم دوست داشت.
شخصیت «کاوه» در این نمایش، جهانی مبتنی بر عشق دارد. او معشوقهای دارد، اما همچنان دیگران را نیز دوست میدارد و هرگز ظلم به کسی را روا نمیداند. حتی اگر بیمهری ببیند، مایل نیست آنها را در ذهن خود حذف کند. کاوه میخواهد آدمها باشند و به همه جهان نشان دهد که میتوان دیگران را دوست داشت، حتی اگر تنها یک معشوقه داشت.
در ارتباط با سه نمایشنامه یادشده، تماشاگران «گنادل» ممکن است در برهههایی به یاد آثار دیگر بزرگان بیفتند. این ارجاعات میتواند وسوسههای «مکبث» توسط شخصیت لیدی مکبث باشد، یا حسادت «اتللو» که به مرگ «دزدمونا» منجر میشود، و یا جاهطلبیها و تردیدهای شخصیت «هملت» در نمایشنامه مشهورش.
بهطورکلی، بیشک موضوعات و تمهایی که نمایش «گنادل» مطرح میکند، میتواند شباهتهایی با این نمایشنامههای بزرگ داشته باشد.
«گنادل» بهمثابه تراژدی معاصر
رشته تحصیلی من روانشناسی بوده و تئاتر را به شکل متفاوتی فرا گرفته و آموزش دیدهام. به باور من، یک هنرمند تئاتر باید شناخت جامعهشناختی دقیقی از محیط اطراف خود داشته باشد، بهویژه در روزگار ما که با تمام سنتها، ریشهها، آیینها و حتی خرافات همراه است و در عین حال با مدرنیته و فناوری پیوند خورده و آسیبهایی را به ما وارد کرده است. ما نیز گاهی در برابر آن عقبنشینی کردهایم و گاهی با آغوش باز همه این عوامل را پذیرفتهایم و در نتیجه آنها در وجود ما ریشه دواندهاند.
این نکته ارتباط مستقیم با پرسش شما دارد که آیا من آگاهانه به سمت این موضوع اجتماعی رفتهام یا نه. بیتردید پاسخ مثبت است. من این را وظیفه هنرمند میدانم که جامعه امروز خود را به تصویر بکشد و هشدار دهد که جامعه به سمت ماشینی و بیاحساس شدن پیش میرود؛ جامعهای که به عشقهای پوشالی رسیده و متأسفانه از مفهوم «عشق» به کلمهای، از نظر من، منحوس به نام «رابطه» تنزل پیدا کرده است.
چنین روابطی بیشک تاریخ مصرف دارند و به پایان میرسند. در حالی که جامعهای که زمانی به ارزشهایی چون پایبندی به تعهد، ایثار و مقاومت متکی بود، امروز به سمت ضد ارزشها متمایل شده است. این یک تراژدی هولناک است؛ دیگر افراد به آن معنا یکدیگر را دوست ندارند، یکدیگر را نمیپرستند و تعهدی نسبت به هم ندارند، و این پدیده در بخش عمدهای از جامعه به چشم میخورد.
من، به عنوان یک هنرمند، وظیفه خود میدانم که پیش از آنکه پدیده «جامعه بدون عشق» همچون طاعونی فراگیر شود، این وضعیت را به تماشاگر نشان دهم و بگویم: ببین در چه جامعهای زندگی میکنی، مراقب باش خودت بازیگر این نمایش نشده باشی.
وقتی میگویم «جامعه بدون عشق»، مقصود من صرفاً عشق میان دو جنس مخالف نیست. همانگونه که در «گنادل» نیز نشان دادهام، عشق واقعی این نیست که از کلمه «رابطه» استفاده کنیم و بگوییم مدتی کنار فردی بودیم و حالا زمانش به پایان رسیده است. انسانها نباید تاریخ انقضا داشته باشند.
بله، من آگاهانه به این موضوع پرداختهام تا پیش از هر چیز درد شخصی خود را بیان کنم؛ من اکنون در جامعهای بدون عشق زندگی میکنم. جامعهای که در آن پول، قدرت، جاهطلبی، حسادت و دیگر خصلتهای منفی جایگزین روح و روان پاک انسان شده است و انسانیت رو به فراموشی رفته یا کاملاً محو شده است.
انسان در آیینه نمایش گنادل
ما بیشک به نمایشهایی چون «گنادل» نیاز داریم؛ آثاری که در آن تماشاگر گاه جای «کاوه» عاشق میشود، گاه چون «مهتاب» عاشقتر میشود و گاه همچون «اسب» وفادار میماند؛ یا در شخصیت «گلسار» میبیند که چگونه حسادت یا ندیدهشدن میتواند به خیانت بینجامد.
اگر بخواهم کاملاً صادقانه درباره آن صحبت کنم، «گنادل» اثری است کاملاً دلی. بارها گفتهام این نمایش برآمده از ذهن خود خضری و تجربه آدمهایی است که در جامعه اطراف او بودهاند و همه حسها و لحظهها را برایش ساختهاند. ما ممکن است به آن برچسب «تراژیک» بزنیم یا آن را تراژدی بدانیم، زیرا تراژدی در ذات خود همین زندگیهای واقعی است.
در این نمایش بیتردید به فضایی از کاتارسیس میرسیم؛ قهرمان داستان ما آسیب میبیند، سقوط میکند و از میان میرود. در کنار این، شاهد رسیدن ضدقهرمانها به خواستههایشان نیز هستیم. مجموع این عناصر، فضای تراژیکی را که لازم است ایجاد میکند و بله، میپذیرم که ما این عناصر اصلی را تا حد زیادی حفظ کردهایم.
اما درباره نوآوریها، باید به حضور شخصیتی به نام «گوری» اشاره کنم؛ گورکنی که در حقیقت تجسم ذهن قهرمان داستان، یعنی کاوه، است. تمام افکار کاوه از طریق این شخصیت پیش میرود، به طوری که در جایی از نمایش، تنهایی قهرمان را میبینیم که تنها با ذهن خود سخن میگوید، و حتی ذهنش است که آدمهای روی صحنه را میآورد و میبرد.
در واقع، تنها امید کاوه در زندگی، فکر و ذهن اوست که ما آن را با شخصیت گورکن معرفی میکنیم؛ شخصیتی که افکار کاوه را زیر خاک میگذارد و تلاش میکند او را نجات دهد. نجاتدهنده در این نمایش همان فکر کاوه است، اما جالب اینجاست که در پایان نمایش، همین نجاتدهنده احساس تنهایی میکند و از کاوه میخواهد بازگردد، زیرا بدون او سرگردان است.
این موقعیت نشان میدهد که گاهی حتی افکار ما نیز از ظلم عاطفی که اطرافیان بهواسطه خودخواهی و قضاوت بر ما روا میدارند، به تنهایی میرسند.
این همان جامعهای است که در ذهن خضری، بهعنوان نویسنده (و فعلاً جدا از جایگاه کارگردانی)، وجود دارد و فضای تراژیک نمایش را شکل میدهد. به باور من، شخصیتها نیز به شکل موثری در حفظ و بازآفرینی این عناصر تراژیک نقش دارند و رخدادها و لحظات خلقشده، همگی به شکلگیری این فضا کمک میکنند.
عناصر بومی و نوآوری آیینی در گنادل
اگر بخواهم باز هم درباره عناصر تراژیک این نمایش صحبت کنم، حتماً باید به استفاده از موسیقی زنده در اثر اشاره کنم؛ شامل خواندن آواها، نالهها و حتی بخشهایی از مصیبتخوانی که در طول اجرا شنیده میشود. این عناصر برگرفته از فضای تراژیک کلاسیک است و ما تا حد امکان تلاش کردهایم آیینها و فضاهای بومی را نشان دهیم، اما به شکلی مدرن که در ذهن شخصیت «کاوه» جریان دارد.
برای نمونه، زنانی را میبینیم که تابوشکنی کرده و در آغاز نمایش «هیامظلوم» میخوانند؛ آیینی که در اصل مردانه است، اما اینبار زنان آن را اجرا میکنند. این آیین اعتراضی که ریشه در فضای کارگری جامعه قدیم ما دارد و بعدها به بخشی از آیینهای عزاداری تبدیل شده، در نمایش با حضور زنان، شکلی تازه پیدا میکند. به باور من، این یک تابوشکنی مهم است؛ زیرا زنان هیامظلوم را به شکلی اجرا میکنند که در جامعه امروز وجود ندارد، و با ضربآهنگها، آواها و مصیبتخوانی بر سر میکوبند و آن را با دیگر فرمها و آیینها ادغام کرده، شکل تازهای به آن میبخشند. این همان نوآوری است که میتوان به آن اشاره کرد.
این زنان با اجرای یک آیین زنانه به تماشاگران میگویند که ما میتوانیم بهعنوان یک زن اعتراض کنیم؛ هم با زبان مردانه و هم پس از آن با زبان مادرانه و زنانه، و هر دو برای ما ممکن است. ذهنیت شخصیت «کاوه» نیز در این زمینه، ذهنیتی فمینیستی و حامی زنان است. با وجود خصلتهای منفی موجود در داستان، در نمایشنامه میبینیم که کاوه همواره سعی میکند اشتباهات دیگران را بر عهده بگیرد و در نقش حامی و نجاتدهنده ظاهر شود.
در ادامه نوآوریهای آیینی، در نمایش آیین «زار» را بهطور مستقیم اجرا نمیکنیم، بلکه پریشانی ذهن کاوه نسبت به شخصیت «مهتاب» را در قالبی «زارگونه» به نمایش میگذاریم. حتی مهتاب نیز در ذهنیت کاوه حال و هوایی پریشان دارد که آن را با زبان آیین زار تصویر میکنیم.
یکی دیگر از نوآوریها مربوط به شخصیت «اسب» است. در جهان این نمایشنامه، حیوانات نیز جایگاه دارند و عشق، دوستی و محبت را درک میکنند. شوخی من این بود که نمایشنامه حتی به موضوع ضرورت حمایت از حیوانات هم اشاره دارد.
واقعیت این است که گاهی یک انسان از شدت تنهایی با حیوانات سخن میگوید و حتی بهنوعی پاسخ آنها را هم میشنود. حیوان در اینجا با فرم بدن یا با آواهایی که ما به عنوان صدای او میشنویم، با انسان ارتباط برقرار میکند. این میتواند از یک سو نکتهای مثبت باشد که نشان میدهد انسان هنوز به حیوانات توجه دارد، و از سوی دیگر، بازتابدهنده جهانی سرد و عصر یخبندانی است که در آن، نبود عشق و محبت و سلطه خودخواهی، انسان را به تنهایی مطلق کشانده است.
خودخواهیای که میگوید «تنها من باید باشم» و نه جهانی که نیاز است باشد. انسانی که دیگر به جامعه نمیاندیشد، فراموش کرده موجودی اجتماعی است و باید در بستر اجتماع زندگی کند، و آنچنان در منیت غرق شده که جز تنهایی راهی پیش رو نمیبیند.
فریاد یک درد مشترک
ما یک هنر نویسندگی داریم و یک هنر بصری در کارگردانی؛ اما من این هنر بصری را در نوشتن هم لحاظ میکنم. یعنی وقتی متن را میخوانید، تمام لحظات برایتان مجسم میشود.
مخاطبان ما کسانی هستند که این جامعه را دیدهاند؛ شاید آن را به فراموشی سپرده باشند، اما بدون استثنا زمانی تجربهاش کردهاند. فرقی هم نمیکند این فضا بومی باشد، کلاسیک یا حتی متعلق به فرهنگی کاملاً متفاوت از فرهنگ ما؛ «درد مشترک» همیشه قابل لمس است.
برای مثال، خیانت به هر شکل و در هر نقطه از جهان، همچنان خیانت است؛ مهم نیست کجا یا چگونه رخ میدهد، آنچه اهمیت دارد شکستن قراردادی است که بین دو نفر بسته شده. جنایت نیز همینگونه است؛ صرفنظر از اینکه بین چه کسانی اتفاق بیفتد، جنایت همان جنایت است.
ما در جهانی زندگی میکنیم که کودکان از گرسنگی جان میدهند، زنان باردار از ترس موشک یا کشته میشوند یا جنین خود را از دست میدهند. جهان امروز در دست کسانی است که همواره به دنبال فروش سلاحهای خود هستند، نه درک عشق؛ کسانی که با ادعای عشق و انساندوستی، همان لحظهای که سخن میگویند، دکمه آغاز جنگ را میزنند و مردم را با موشک، گرسنگی و تشنگی نابود میکنند.
گاهی با خود فکر میکنم که جهان ما به سمت دوران بربریت پیش میرود؛ جایی که دیگر انسان اهمیتی ندارد. شاید روزی برسد که همهچیز با رباتها اداره شود، که همین حالا نیز در جهان هوش مصنوعی تا حدی چنین شده است. تخیل جای خود را از دست میدهد، همان جذابیتهایی که ما در دهه شصت و هفتاد داشتیم، دیگر معنایی ندارد. لذت تخیل از ما گرفته میشود، زیرا هوش مصنوعی میتواند هرچیز را آماده و آماده به نمایش بگذارد. این همان جهان ماشینی است که امروز با آن روبهرو هستیم.
یک تراژدی بومی
یکی از دلایلی که این نمایشنامه را در فضایی بومی و معاصر اجرا کردم همین بود که تماشاگران بوشهری بتوانند ارتباط بهتری برقرار کنند و با خود نگویند این داستان مربوط به صد یا دویست سال پیش است و امروز دیگر چنین نیست. میخواستم به تماشاگر بگویم که تو نیز ممکن است شبی مانند «کاوه»، تفنگی برداری، روبهروی آینه بایستی و خود را بهخاطر تنهایی و کمبود محبت از میان ببری.
شخصیت کاوه عشق و محبتش را بیدریغ به جامعه اطرافش تزریق میکند، اما این جامعه عشق او را نمیبیند، و در نهایت او مجبور میشود این داستان را برای همیشه پایان دهد. البته تأکید میکنم که منظورم به هیچوجه تشویق به خودکشی نیست.
کشتن در نمایش ما الزاما به معنای شلیک گلوله به مغز نیست، بلکه استعارهای است از «مرگ عاطفی»؛ جایی که زندگی دیگر برایت بیمعنا میشود، به شکل مصنوعی ادامه میدهی، خندههایت از دل برنمیآیند، و حتی نمیدانی چه وقت گریه میکنی یا میخندی. در این شرایط، همهچیز خلاصه میشود در عشقی که باید در آسمانها به دنبالش بگردی.
در جامعه امروز، عشق شاید شبیه ماهی باشد در آسمان که هر از گاهی ابرهای تیره روی آن میآیند و پوششش میدهند، و تو را به سوی مرگ عاطفی میکشانند.
برای من، میزان قابل لمس بودن اثر برای تماشاگر اهمیت حیاتی دارد. به همین دلیل از ادبیات و شعر بهره میگیرم و کلماتی برمیگزینم که چون تیری بر مغز مخاطب بنشیند، او را درگیر کند، همذاتپنداریاش را برانگیزد و ـ به قول ما اهل تئاتر ـ «حافظه عاطفی و احساسی» او را بازسازی کند؛ آنچنان که بتواند خود را بر صحنه ببیند و با ما بازی کند.
تماشاگر باید بتواند کاوه شود، مهتاب شود، اسب شود، گوری یا گلسار و ماهزاد شود؛ همانطور که این شخصیتها در زندگی نویسنده حضور داشتهاند، در زندگی او و تمام آدمهای دیگر نیز ردپایی دارند. ما از هم جدا نیستیم. همانطور که همیشه گفتهام: «تئاتر همان زندگی است و زندگی همان تئاتر.» زندگی امروز ما، اگر در کمبود عاطفه و عشق غوطهور باشد، میتواند به تئاتری بیارزش و کسالتبار بدل شود؛ و اگر بر پایه انتخابها و تصمیمهای درست پیش رود، میتواند تئاتری فاخر و ماندگار باشد.
پیامهای اجتماعی و اخلاقی در تئاتر
به قول یکی از بزرگان تئاتر، هیچ چیز فراتر از زندگی نیست؛ حتی بزرگترین آثار کلاسیک جهان، درون مایهشان زندگی است. ما باید زندگی کنیم و آن را در کار جاری کنیم. چون خود من پیرو و علاقهمند به متدهای بازیگری استادانی چون استلا آدلر و لی استراسبرگ هستم و با شیوه متد اکتینگ کار میکنم، میخواهم بازیگرانم شخصیتهای نمایش را چنان زندگی کنند که زندگی در تمام تار و پود اثر جاری شود؛ تا تماشاگر، شخصیتها را در آغوش بگیرد، آنها را بفهمد و هرآنچه روی صحنه میگذرد، در جسم، حس و اعصابش جریان یابد.
بیتردید استفاده از آیینها و طراحی لباس در راستای نمایش عشق، جذابیتهای خاص خود را دارد. من تلاش کردهام با فرمها و میزانسنهایی کار کنم که دست تماشاگر را ـ بیآنکه صرفاً نظارهگر بماند ـ از جایگاهش بگیرم، او را روی صحنه بیاورم و بگویم: “تو گلسار هستی، تو ترنجی، تو کاوهای، تو مهتابی، تو اسبی… تو هرکدام از این شخصیتهایی، بیا با ما همراه شو.”
فضای بصری برای یک کارگردان چیزی فراتر از دیالوگگویی صرف است. نمیخواهم بازیگر فقط بیاید، جملهای بگوید و برود، بیآنکه برای چشم و ذهن تصویری به یاد ماندنی بگذارد. ما کوشیدهایم تصاویر کارگردانی را برای مخاطب به یک “آلبوم نوستالژیک” بدل کنیم؛ آلبومی که هر قابش، خاطرهای را در ذهن برانگیزد: “آه، من این لحظه را یک سال پیش زندگی کردهام… این یکی شش ماه پیش… یا حتی همین نیمساعت پیش.”
میخواهم با فضایی که خلق کردهام و با موسیقیهایی که انتخاب یا ساخته شده، به تماشاگر بگویم: “ما همه با هم هستیم.”
نقطه عطف گنادل
آنچه در موضوعیت «گنادل» مرا به خود جذب میکند، ریشه در کودکیام دارد؛ از همان زمان که انسانی سرشار از تخیل بودم اما در فضای کوچک خانواده، تنها پسر و بیهمبازی بودم. همان سالها تنهایی را لمس کردم؛ تنهاییای که شخصیت «کاوه» نیز با آن گره خورده است. او هم مثل من میخواست بگوید: «من تمام جهان را دوست دارم و عاشق آدمها هستم، اما چرا شما عشق مرا درک نمیکنید؟» این پرسش همیشه دغدغه ذهنی من بوده و هست که چرا انسانها عشق را نمیفهمند و در بزنگاههای زندگی، چیزهایی چون مادیات را بر آن ترجیح میدهند.
کاوه و نمایش «گنادل» ـ که به معنای «دیوانه دل» است ـ برایم یادآور تصویری مولانایی است؛ کسی که از دنیای مریدهای شمس به جایی میرسد که تنها راه زیستن را عشق میداند. اگر عشق نباشد، نبودن انسان را بهتر از زیستن در جهانی بیعشق میبیند. در چنین شرایطی، کاوه و گنادل ترجیح میدهند این جهان را ترک کنند.
همانطور که کاوه در یکی از دیالوگهایش میگوید: «عقرب عاشق شدی، دم به کله میزنی.» میدانید که در غریزه عقرب این است که وقتی به آتش برسد، خودش را از میان میبرد. این آتش میتواند نمادی از سوختن در راه عشق باشد. گاهی انسانها نیز چنیناند؛ بیآنکه تیری به آنها شلیک شود، خودشان را از این جهان جدا میکنند و رها میشوند.
برای خودم، رسیدن به جایی که از این جهان، مادیات و وابستگیهایش رها شوم و فقط عشق بورزم، آرزویی بزرگ است. مدینه فاضله من همین است: جهانی که همه ما، صرفنظر از لباس یا شرایط زندگی، فقط عاشق باشیم و عشق را زندگی کنیم. اما جهان امروز، هر روز مرا میآزارد. در این جهان امیدی نمیبینم و از آن ناامید شدهام. همچنان باور دارم انسان باید به خیالاتش بازگردد و شاید به نقطهای برسد که دریابد حتی معشوقی بیرونی هم وجود ندارد؛ نقطهای که دیگر انگیزه و امیدی نمیماند تا بتوان برای ادامه زندگی به آن تکیه کرد.
خط ربط گنادل و دیگر مضامین مشترک در آثار گروه کلاغها
در مورد جایگاه این اثر در بخش اجتماعی و آسیبشناسانه باید گفت: بله، این اثر نیز مانند دیگر آثار ما در همین حوزهها قرار میگیرد. ما نمایشهای متعددی در این زمینه اجرا کردهایم، از جمله خانه متروک، به زمین سپرده و یا اثر اخیر سکوت بردهها که گرچه نوشته من نبود، اما انتخابم برای اجرا بود.
در جامعه امروز ما معضلات اجتماعی و فرهنگی وجود دارد که هر یک به پیدایش آسیبهای اجتماعی تازه منجر میشوند و دغدغه اصلی من نیز همین آسیبهای اجتماعی است.
در حوزه موسیقی، ما دچار سقوط شدهایم؛ از شجریان رسیدهایم به هذیانهایی که به نام آهنگ و موسیقی منتشر میشوند. در سینما نیز همین روند رخ داده، زیرا جامعه آسیب دیده و ذائقه آن را بهشدت پایین آوردهاند. سینمای ما به محصولاتی صرفاً گیشهای تبدیل شده است؛ جایی که هر سخن بیارزش را میتوان گفت، به شرط اینکه فروش داشته باشد. موسیقی امروز ما آکنده از هذیان و گاه الفاظ رکیک و مستهجن است که هر روز ذهن و روان جوانان و نوجوانان ما را بیشتر تخریب میکند. حتی اگر از استاد شجریان عبور کنیم، بزرگان دیگری در موسیقی، چه در عرصه پاپ و چه سنتی، چه در حوزه مجاز و چه غیرمجاز، وجود داشته و دارند. اما امروز خوانندگان به ظاهر «مجاز»ی داریم که از غیرمجازها نیز نامناسبتر عمل میکنند؛ هذیانگویانی که حرمت موسیقی، سینما و حتی تئاتر را نگاه نمیدارند.
در تئاتر نیز، به نظر من، سقوط کردهایم. سلبریتیهای فضای مجازی و بلاگرها این روزها قدم به صحنه گذاشتهاند؛ صحنههایی که روزگاری میزبان بزرگان این عرصه چون پسیانیها، سمندریانها و تارخها و حتی در استان خودمان استاد صغیری، استاد حسین دهقانی و استاد رمضان امیری بود. امروز اما شاهد آنیم که بلاگری که کارش فقط تمسخر است، بر صحنه تئاتر حاضر میشود. گویی برای فروش و حمایت از نمایش، حتماً باید یک هذیانگوی موسیقی را به صحنه بیاوریم.
دغدغه مندی در خصوص مسائل اجتماعی
پاسخ به این پرسش که چگونه باید پیامهای اجتماعی را منتقل کرد و رویکرد آسیبشناسانه داشت، به همین نکته بازمیگردد که باید بدانیم در همه عرصهها در حال سقوط هستیم. فرهنگ ما به پایان رسیده است؛ از شاهنامه به متنهایی رسیدهایم که تنها هذیان را به نام شعر عرضه میکنند. در هنرهای تجسمی، مجسمهسازان بزرگ خانهنشین شدهاند و بزرگان تئاتر و سینما نیز به کناره رفتهاند. در جامعه امروز ایران، دچار سقوط فرهنگی شدهایم و هر سخنی صرفاً برای جلب مخاطب بر زبان رانده میشود.
من تا روزی که زندهام وظیفه خود میدانم هر روز آسیبها و مشکلات جامعه را به شکل تلنگر در قالب نمایش بیان کنم. اگر این روند ادامه یابد، جامعه ما فرو خواهد پاشید. این دیگر موضوع فروپاشی روانی یک فرد نیست؛ بلکه فروپاشی روانی کل جامعه است، زیرا ذائقه فکری مردم بهشدت تنزل پیدا کرده. بهعنوان یک روانشناس عرض میکنم، گرچه این موضوع صد درصد قطعی نیست، اما ویروسی خطرناک آرامآرام در حال گسترش است. من از روزی میترسم که دیگر کسی موسیقی خوب گوش ندهد، فیلم و تئاتر ارزشمند نبیند، فرق یک نقاشی خوب و بد را تشخیص ندهد و همه به پیگیری مسائلی مشغول شوند که جامعه را به ورطه نابودی کشانده است؛ جامعهای که در آن قتل، جنایت و تجاوز گسترده است و این وضعیت میتواند ناشی از کنار کشیدن هنرمندان بزرگ یا ضعف ما در پرداخت جدی به موضوعات اجتماعی و آگاهسازی باشد.
برای مثال، در نمایش به زمین سپرده به این موضوع پرداختیم که اعتیاد میتواند سبب قتلعام یکشبه اعضای یک خانواده پنج یا ششنفره به دست پدر شود؛ متأسفانه این رویداد یک خبر واقعی است. اما زمانی که میخواهیم چنین موضوعی را برای رساندن پیام به صحنه بیاوریم، با ممیزیهایی مواجه میشویم که میپرسند چرا شخصیت نمایش الکل مینوشد؛ حال آنکه این خود یک نوع اعتیاد است و هدف ما نمایش عواقب همین اعتیاد بوده است.
نقش زنان در آثار گروه کلاغها
من در شب پایانی اجرا نیز تأکید کردم که با وجود مرد بودن، همواره از معنای دیکتاتوری و قدرتطلبی مردانه بیزار بودهام؛ چراکه خود پدری هستم با دختری به نام ژینا و همیشه به او میگویم جنسیت اهمیتی ندارد، آنچه مهم است قدرت، توانایی و انتخابهای توست.
چه در جامعه امروز و چه در جامعه گذشته، متأسفانه زنان آنچنان که باید، مورد توجه قرار نگرفته یا نمیگیرند؛ هرچند نه به اندازه برخی کشورهای همسایه که زن را به کلی نادیده میگیرند، اما همچنان انتقادهایی وارد است. جامعه ما بر پایه مفهوم خانواده شکل گرفته، اما مردسالاری هنوز در آن دیده میشود. زنها تا حدودی همچنان باید در انتظار انتخاب شدن بمانند. در بسیاری مواقع هنوز به آنها گفته میشود: «تو دختری، تو زنی، باید این کار را انجام دهی، باید…» و در نتیجه دختران ما مورد دیکته قرار میگیرند.
این مسئله برای من بهویژه آزاردهنده است، زیرا در خانوادهای با پنج خواهر و بدون برادر به دنیا آمدم و شاهد بودم که این باور در خانواده ما نیز وجود داشت که چون تنها پسر هستم، باید بیشتر دیده و مورد توجه قرار گیرم. موضوع زنان در جامعه همواره دغدغه من بوده است؛ مسئلهای که بخشی از تقصیر آن به خود زنان و بخشی به ما مردان بازمیگردد. ما مردان گاه تظاهر به زندوستی و اعتقاد به برابری جنسیتی میکنیم، اما در عمل و رفتار، بهشدت زنستیز و دیکتهکنندهایم: اینکه «ما مردیم و هرچه ما میگوییم باید اجرا شود.» این معضل ریشهای تاریخی دارد که در جامعه مردسالار ایرانی از سالها پیش وجود داشته و همچنان ادامه دارد.
البته بر این باورم که نباید به نام آزادی، از زنان استفاده ابزاری شود و صرفاً به عنوان یک «زن» به آنها نگریسته شود. از نگاه من، زن همانند الماسی است که بهدست آفریننده تراش خورده و درخشش و زیبایی ذاتی دارد و باید همچون الماس با او رفتار کرد.
حضور «اسب»؛ از خیال کودکی تا نماد وفاداری
درباره شخصیت «اسب» باید گفت که همه ما از کودکی همراهی خیالی با خود داریم؛ حضوری همچون سایه که همهجا کنارمان باقی میماند. برای من، این همراه خیالانگیز همیشه «اسب» بوده؛ حیوانی که نماد آزادی، رهایی، نجابت و وفاداری است. از کودکی با این اسب خیالی صحبت میکردم و او در تمام برهههای زندگیام حضور داشت. بعدها، این همراهی بهنوعی به واقعیت پیوست و انسانهایی وارد زندگیام شدند که جای همان اسب را گرفتند؛ افرادی که تمام تلاش خود را برای آرامش من بهکار میگرفتند یا در عرصه عشق میخواستند نشانم دهند که معنای عشق را میفهمند، هرچند توان کمک عملی نداشتند. این انسانها جهانی متفاوت با دیگر اطرافیانم داشتند.
این نقش برایم اهمیت ویژه داشت. کاوه در نمایش بارها میگوید: «کسی با من نیست جز زن و اسبم.» این اسب تا حد یک معشوقه در زندگی او حضور دارد؛ معشوقه نه به معنای ازدواج، بلکه به معنای موجودی که انسان میتواند به او پناه ببرد و با عشقی خیالی اما عمیق دوستش بدارد.
نمایش در فضایی اکسپرسیونیستی نوشته و اجرا شده است و همین سبب میشود که شخصیتهای «گوری» و «اسب» همواره همدم و همصحبت کاوه باشند. بازیگر نقش اسب، خانم بازیاری، با رویکرد متد اکتینگ به معنای واقعی کلمه با این نقش زندگی کرد. در آثاری مانند *گنادل* که یکی از ارکان آن جریان داشتن «فضای زندگی» است، ضروری است بازیگر جزئیات شخصیت خود را از نزدیک لمس کرده یا تجربه کرده باشد تا توان بازآفرینی باورپذیر آن بر صحنه را داشته باشد.
استلا آدلر جملهای مشهور به هنرجویانش میگوید: «شما آمدهاید برای بازیگری، اما کار سخت من این است که به شما بگویم نباید بازی کنید، باید زندگی کنید.» این گونه نمایشها سرشار از زندگیاند و ممکن است آثار عمیقی بر روان بازیگران باقی بگذارند؛ بهطوری که مدتها با روحیات شخصیت همراه باشند. این همراهی لزوماً به شخصیت اسب محدود نمیشود؛ ممکن است شامل ایفای نقش یک درخت یا حتی گلی باشد که روح دارد. همانطور که گیاهان در برابر محبت، با میوه دادن، شکوفه زدن یا حتی تکان خوردن برگها پاسخ میدهند، شخصیت اسب نیز در نمایش، با وجود اتهامات فراوان، مظلومانه و وفادارانه از کسی دفاع میکند که خود، در ذهن همان فرد زندگی میکند. این شخصیت همواره همراه اوست و اگر با دقت به زندگیمان نگاه کنیم، شاید همه ما موجودی با همین ویژگیها را در کنار خود داشته یا داشتهایم.
خشونت، جنایت و لزوم پرهیز از آن در جامعه
«آیا ما در جامعهای خشونتبار زندگی نمیکنیم؟ آیا میان ما انسانهای جانی حضور ندارند؟ من چهار سال به عنوان عضو بخش فرهنگی در زندان بوشهر فعالیت کردم و در این مدت شاهد تعداد زیادی زندانی با جرائم قتل و تجاوز بودم که در انتظار مجازاتاند. تفاوت ما با آنها تنها چند میله است؛ من این سوی میلهها تلاش کردهام خشم خود را کنترل کنم و آنها آن سوی میلهها موفق به کنترل خشمشان نشدهاند.
این خشونت را میتوان در تمام لایههای زندگی اجتماعی دید؛ از فحاشی در خیابان با صدای بوق گرفته تا فضای استادیومهای ورزشی. حتی قطعی ناگهانی برق یا خالی بودن یخچال خانه هم میتواند به نوعی خشونت تلقی شود. واقعیت تلخ این است که جامعه ما به شخصیتهای منفی و خشونتبار تمایل بیشتری نشان میدهد و آدمهای مثبت را عادی، یکنواخت و کمهیجان میپندارد. همین الگو در موسیقی و سینما نیز بازتولید میشود و خشونت، مستقیم یا غیرمستقیم، به ما آموزش داده میشود.
وقتی از موسیقی اصیل بزرگان چون شجریان، علیرضا قربانی و حسین علیزاده فاصله میگیریم و به سمت آثار با محتوای خشونتبار یا الفاظ رکیک حرکت میکنیم، نتیجه آن جامعهای است که به جنایت و پرخاش خو میکند. حتی ممکن است یک اثر هنری بتواند فردی را به سمت ارتکاب جرم سوق دهد. وقتی مجوز ترانهای با جملهای چون “تیغ اول را بزن” صادر میشود، جوان با شنیدن آن و تحت تأثیر ریتم موسیقی، ممکن است چنین رفتاری را باور و تکرار کند.
ما در جامعهای خشونتبار زندگی میکنیم. بسیاری من را متهم میکنند که سیاهنویسی میکنم و مدام از خون و جنایت میگویم، اما من هنرمندی متعهد به تفکر هستم و علاقهای به فضای مبتذل، چه در موسیقی و چه در سینما یا هنرهای تجسمی، ندارم. تابلویی ارزش دارد که بیننده را به اندیشه وادارد، نه صرفاً به تحسین زیبایی واداشته شود. تئاتر نیز باید آگاهی ببخشد. مانند مکبث، اتللو و هملت که درباره حسادت، تردید و تبعات ویرانگر آنها هشدار میدهند.»
مناسبات نمایش و واقعیتهای اجتماعی
آیا در جامعه ما مردان به مهتاب قصه ظلم نمیکنند؟ آیا آنها زنان را رها نمیکنند؟ امروز حتی نفس “مرد” با خشونت برابر شده است: از قطعی برق و بیآبی گرفته تا خانههای بیروح و بدون باغچه. خشونت در همهجا موج میزند، اما من تحسینش نمیکنم. میخواهم بگویم باید عاشق بود؛ به انسانها، گلها، درختان، محیط زیست، دریا و ساحل. خشونتبار بودن ما تا جایی پیش رفته که با آلودگی نوری، ماه و ستارهها را از آسمان شب حذف کردهایم. نسبت به حیوانات بیپناه نیز بیرحمانه رفتار میکنیم؛ سگها و گربههای ولگردی که از سوی ما مورد آزار و بیتوجهی قرار میگیرند، نمونه آشکار همین خشونتاند. در جهانی که میتوانست بر پایه عشق باشد، ما راه خشونت را انتخاب کردهایم.
هدف اصلی تئاترهای کلاغها
میخواهم جامعه را متوجه این خطر کنم که اگر به همین شیوه زندگی ادامه دهیم، دیر یا زود ویروس شوم جنایت و خشونت خانوادههای ما و همه اطرافیانمان را فرا خواهد گرفت. ما نیز به آن آلوده میشویم، باورش میکنیم و با آن کنار میآییم؛ تا جایی که وقوع جنایت دیگر برایمان مهم نخواهد بود و تفاوتی نخواهد داشت که خشونتی رخ داده یا نه.
پیام من این است: جان هرکه را دوست دارید، عاشق باشید؛ جان هرکه را دوست دارید، چیزهایی برایتان مهم باشد که روح را بزرگ میکند؛ انسانیت، شرافت و هر آنچه میتواند جان ما را از درون والا کند. حتی اگر در گذشته، من خضری، شما، یا هر کس دیگری، این انسانیت و شرافت را نداشتیم، هنوز میتوانیم به زندگی بازگردیم، به انسانیت، به دوستداشتن و عشقورزیدن.
رویکرد روایی گنادل
«کل نمایش در ذهن شخصیت اصلی، آقای کاوه، اتفاق میافتد. کاوه یک مرد بوشهری است که ذهنش بهسان یک بیابان تصویر شده؛ بیابانی که در آن، تمام آیینهایی که او در گذشته دیده، اینبار در قالبی مدرن و مبهم بازنمایی میشوند. این آیینها نه برای تصویرسازی از ناکجاآباد، بلکه برای معرفی خود قهرمان و اقلیم او به کار گرفته شدهاند.
هدف ما این بوده که به تماشاگر بگوییم: شما در حال دیدن شخصیتی از بوشهر هستید که به شیوهای که ما روایت میکنیم فکر و زندگی میکند. بیشک آیینها در این میان نقش بصری مهمی دارند؛ آنها پل ارتباطی میان تماشاگر و شخصیتها هستند، بهگونهای که مخاطب باور کند این آدمها در واقع خود او هستند و بتواند رابطهای نزدیک و انسانی با آنها برقرار کند.»
دستاوردها و برنامههای گروه کلاغها
شاید هیچکس تصور نمیکرد دختر جوان ۲۱ سالهای از گروه کلاغها، با نمایشی به نام دغاگر—که من تنها نویسندهاش بودم—به بام تئاتر ایران برسد و مورد توجه تمام شبکهها و رسانههای داخلی قرار گیرد. هما، کارگردان جوان اثر و همکارانش، افتخاری بزرگ برای بوشهر آفریدند، چرا که پس از سالها، حضور یک گروه بوشهری در جشنواره بینالمللی تئاتر فجر رقم خورد.
نمایشهایی مانند گنادل، حتی در حداقل تأثیر خود، قادرند آیینها را به نسل جوان و نوجوان معرفی کنند و به آنها نشان دهند ما از نظر فلسفی، تاریخی و هنری چه پیشینهای داریم. این آثار هویت فرهنگی را تقویت میکنند و باعث میشوند جوانان متوجه خاستگاه خود شوند، به فرهنگ و رسومشان افتخار کنند و در سطح کشور، بوشهر را به عنوان یک مبدأ آیینی و هنری بشناسانند. در این معنا، گنادل همچون یک سفیر هنری عمل میکند و بیتردید بیشتر از آن خواهید شنید.
علاوه بر گنادل که آن را در جشنوارههای گوناگون شرکت خواهیم داد، چند نمایشنامه دیگر نیز آماده یا در دست آمادهسازی است. از جمله غریق که نوشته خود من است و خانم صالحی، همانند پارسال، با گروه فعلی آن را کارگردانی خواهند کرد. همچنین نمایشنامه هملت زنانه یا هملت زنان—عنوانی که تاکنون چند بار تغییر کرده—به کارگردانی خودم در دست اجراست که تمام بازیگران آن خانم هستند. هملت و غریق هر دو نگاهی اجتماعی دارند و همچنان به موضوع مردسالاری میپردازند. قصد داریم با *غریق* وارد جشنواره استانی شویم و اگر شرایط فراهم شد، برای افتخارآفرینی در سطح ملی نیز تلاش کنیم.
کتاب دوم من با عنوان دغاگر و چند نمایشنامه دیگر در حال چاپ است و آثار آن شامل نمایش کلاسیک فورربونکر و یکی دو نمایشنامه دیگر خواهد بود. فعالیتهای گروه همچنان پررونق است؛ در حوزه بازیگری، کارگردانی، نویسندگی و کارگاههای بدن کار میکنیم و چندین کارگردان فعال داریم. گروه کلاغها مفتخر است که چهارمین جشنواره تئاتر کارگاهی “پروک” را امسال برگزار کرده و هماکنون در حال آمادهسازی برای دوره بعدی است که امیدواریم در اردیبهشتماه، همزمان با اردیبهشت تئاتر بوشهر، برگزار شود.
دستاوردهای فرهنگی گروه کلاغها
تأثیر ماندگار ما در این سالها از طریق برگزاری چهار دوره جشنواره پروک شکل گرفت؛ رویدادی که یک اتفاق بزرگ را رقم زد: آغاز جریان بازیگرسازی در بوشهر. امروز میتوان گفت در بخش قابلتوجهی از آثاری که روی صحنه میروند—چه در کارگردانی، چه در نویسندگی—بازیگران و هنرجویانی حضور دارند که از دل همین جشنوارهها و آموزشهای گروه ما بیرون آمدهاند.
برخی از این هنرمندان اکنون بهصورت مستقل فعالیت میکنند، و عدهای همچنان زیر نظر گروه به کار خود ادامه میدهند. افزون بر این، گروه کلاغها بازیگران برجستهای را تربیت کرده که امروز در تهران و حتی خارج از کشور مشغول فعالیت هستند و با جدیت مسیر تئاتر را دنبال میکنند.
۲۶ سال عشق بیوقفه به تئاتر
۲۶ سال از جوانی و زندگیم را پای یک عشق گذاشتم؛ عشقی به تئاتر و به مردم شهرم. تمام تلاشم این بوده که از طریق این هنر، مردم بوشهر را مکرر ببینم، با آنها در ارتباط باشم و آگاهی بدهم. همیشه خواستهام بگویم که من یک هنرمند دغدغهمند هستم و میخواهم این نگرانیها و امیدهایم را با شما قسمت کنم.
شاید از معدود افرادی باشم که در بوشهر، شغل و زندگیشان فقط تئاتر است. برای این مسیر، همه جاهایی که قبلاً کار میکردم را رها کردم تا تمام توانم را روی این هنر بگذارم. یکی از آرزوهایم این بود که جوانان بوشهر یک خانه به نام “کلاغها” داشته باشند؛ آشیانهای امن برای آموختن تئاتر. تلاش کردم تا جایی که میتوانم امکاناتش را فراهم کنم و خدا را شکر با عشقی که به او و به تئاتر داشتم، تا اینجا آمدهایم.
خدا را شاکرم که هیچگونه کینهای از کسی در دل ندارم و تنها عشق و محبت نسبت به آدمها را در خود نگه داشتهام. دوست دارم به دیگران کمک کنم و امیدوارم روزی فرا برسد که عاشقی و عشقورزیدن همچون ویروسی در جامعه امروز که کماحساس شده، شیوع یابد؛ تا مردم یکدیگر را درک کنند و صمیمانه دوست بدارند.
از عزیزانی که سالها کنارم بودند و نقش بزرگی در مسیر کلاغها داشتهاند، پیش از همه باید از خانم پریسا امیری یاد کنم؛ بانویی که حق بزرگی بر گردن من دارند و کارگاه بازیگری کلاغها در فرهنگسرای امیری به همت و حمایت ایشان شکل گرفت. در هفت، هشت سال گذشته بیدریغ پشت ما ایستادند و رفیق همیشگیمان بودند.
از انجمن نمایش و آقای رحمتی بزرگ نیز صمیمانه سپاسگزارم که همراه و پشتیبان ما بودهاند.
و مهمتر از همه، از بازیگران و هنرجویان کارگاه کلاغها تشکر میکنم. حقیقت این است که بدون آنها من هیچ نیستم؛ وجودشان به من امید، انگیزه و حس زنده بودن میبخشد. این بچهها را از خودم بیشتر دوست دارم، به آنها افتخار میکنم و باور دارم که میتوانند جامعه تئاتری بوشهر را دگرگون کنند.
ما سالها منتظر یک پوستاندازی در تئاتر بوشهر بودیم، و حالا این نسل تازه، با درایت و بهموقع، آمده تا سکان این کشتی را بهدست بگیرد. امید دارم همه ما، بیهیچ شرط و قید، کنارشان بایستیم، از آنها حمایت کنیم و راه را برای اوج گرفتنشان هموار سازیم.