خلیج فارس:سفر محمدرضا پهلوی و فرح دیبا به تایلند
از چپ: بومیبول، پادشاه تایلند، محمدرضا شاه، فرح دیبا و سری کیت، ملکه تایلند. محل: قصر سالاسالاتای. تاریخ ژانویه ۱۹۶۸.
منبع: عصر ایران
خلیج فارس: اولین چرخ خیاطی در سال ۱۷۹۰ اختراع شد. اما این چرخ خیاطی مورد استفاده قرار نگرفت. در سال ۱۸۵۴ اولین چرخ خیاطی مورد استفاده و کارآمد توسط الیاس هاو به ثبت رسید و به بازار عرضه شد. چرخ خیاطی در کشورهای اروپایی و آمریکایی مورد استفاده قرار می گرفت و اولین چرخ خیاطی که وارد ایران شد در دوران قاجار و توسط مظفرالدین شاه به ایران آورده شد.
منبع: خبر آنلاین
خلیج فارس:روز شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۵۷ روزنامهی «فیگارو»ی فرانسه با شاه ایران، که در پی اعتراضهای رو به افزایش مردم مجبور به ترک کشور شده بود و در آن مقطع در مراکش به سر میبرد، گفتوگویی دربارهی وقایع اوضاع ایران انجام داد.
به گزارش«خلیج فارس» به نقل از خبرآنلاین، بخشهایی از پاسخهای شاه را که همان روز در روزنامهی کیهان نیز بازنشر شد در ادامه میخوانیم:
در تهران یک شورای سلطنت وجود دارد و ارتشی که مراقب نظم است. بیش از این چه میتوانم توقع داشته باشم؟
شاه ضمن گفتگو از مذهب گفت: «من عمیقا مذهبی هستم و از روزگار بسیار کودکی چنین بودهام. بدون خدا من هیچ چیز نخواهم بود.»
ایرادی که به من گرفته میشود این است که بنیادهای یک ملت اصولا سنتی و محافظهکار را دگرگون کردهام… همیشه ماجراجویانی وجود دارند. کسانی که رویای روزگار خوش گذشته را دارند و خواهان بردگی زمینداران بزرگ و بیبهره ماندن زنان و بیسوادی تودههای مردماند.»
در میان ملاها، همچنانکه در میان مردم، اکثریت خاموشی وجود دارد که میخواهند ببینند چه پیش میآید.
پدرم میخواست در سالهای ۱۹۲۰ از ایران یک جمهوری مدرن به وجود آورد.
فعلا در این سرزمین اسلام [مراکش]، حالم خیلی خوب است؛ اما به این معنی نیست که یک روز به جای دیگری پرواز نکنم.
خلیج فارس:روایتهای بسیاری از ترسهای عجیب و غریب شاه نقل شده است؛ اینکه مظفرالدینشاه قاجار از رعد و برق میترسید و از تاریکی فراری بود. مظفرالدینشاه را اگرچه با صدور فرمان مشروطیت میشناسیم، اما داستانهای ترس و وحشت او از پدیدههای مختلف، خود حکایتیست خواندنی که به نمونههایی از آن پرداختیم.
به گزارش«خلیج فارس» به نقل از همشهری آنلاین، عینالسلطنه خاطرههای زیادی از ترسهای مظفرالدینشاه نقل کرده است. یکی از همین خاطرهها در میدان اسبدوانی تهران ثبت شد. جایی که به عنوان نخستین میدان اسبدوانی تهران، یکی از مکانهای تفریحی ناصرالدینشاه و پس از او مظفرالدینشاه بود. محل ثبت این رویداد، محدوده کنونی میدان حر است که آن زمان به باغشاه معروف بود و در غرب دارالاخلاقه قرار داشت.
آن روز، هوا تیره و تار شده و آسمان را تا چشم کار میکرد ابرهای سیاه و ترسناک برداشته بود. میدان اسبدوانی تهران زیر ابرهای سیاه، در تاریکی فرو رفته بود. شاه و اطرافیانش مثل همیشه برای تفریح سری به این تفرجگاه زده بودند که آسمان همه را غافلگیر کرد. وقتی آسمان غرید و باران شروع شد، در چادر شاه ولولهای به راه افتاد.
خواندن باقی ماجرا از زبان عینالسلطنه که در کتاب روزنامه خاطرات او ثبت شده، جالبتر است: «یک روز در اسبدوانی طهران میان چادر نشسته بود که نظام دفیله میکرد ابری در آسمان پیدا شد و یک غرشی کرد. هنوز هم این مطلب به مردم درست معلوم نشده بود شاه فیالجمله تکانی خورد. صدای دوم شاه تکان شدیدتری به خود داد.
جمعی که از واقعه مسبوق بودند فوراً گفتند نقلی نیست میگذرد. رنگ از روی شاه پریده بود. باز آسمان صدا کرد. این دفعه شاه از روی صندلی برخاست مثل دیوانهها به این سمت و آن سمت چادر نگاه میکرد تا پناهی بجوید. باز نزدیکش رفته و قدری آرامش کردند. مردم همه به همدیگر نگریسته کم کم مطلب به همه معلوم شد.»
ماجرای ترس مظفرالدینشاه از برخی امور و پدیدههای طبیعی میان رجال سیاسی و حتی میان مردم هم دهان به دهان میچرخید. افراد مختلف روایتهای متعددی از وحشت عجیب و غریب او نقل کردهاند. اما ماجرای شاه ترسو فقط به وحشت از رعد و برق ختم نمیشد. مظفرالدینشاه حتی از تونل و کشتی هم میترسید.
«علیرضا زمانی» تهرانشناس میگوید: «در کتاب روزنامه خاطرات عین السلطنه آمده که مظفرالدین شاه از تونل هم وحشت داشت. در بخشی از این کتاب عینالسلطنه نقل میکند: خودش میگفت در سفر اروپا راه آهن هر وقت از تونل میگذشت، من دَمَر زیر نیمکتها میافتادم و جلوی چشم خودم را با دستمال میگرفتم گوش خود را با انگشت میگرفتم تا رد شود و من نصفه عمر میشدم. وقتی هم که از پل رودخانه عبور میکرد همین کارم بود.»
ماجرای ترس مظفرالدینشاه از رعد و برق در دیگر منابع مکتوب هم نقل شده است. تاجالسلطنه دختر ناصرالدینشاه هم در خاطرات خود از برادرش آورده است: «این برادر عزیز من از رعد و برق، خیلی ترسناک و معتقد به جن و پری و موهومات بوده است و این سید [بحرینی]در زمان انقلاب هوا و تیرگی رعد و برق البته باید در حضور باشد و…»
اما وقتی به خیابان ۸متری عادل رسیدند انگار زمان متوقف شد. همه چیز در یک چشم بر هم زدن اتفاق افتاد؛ صدای تیراندازی مکرر، جیغ و فریاد و ناله و بعد سکوت… مادر چشم که باز کرد افسانه گوشه زمین افتاده بود. گلولهای به کمرش خورده بود و بدنش غرق در خون بود…
ماجرای درگیری خیابانی مأموران ساواک با نیروهای «مجاهدین خلق» (منافقان) در سال ۱۳۵۵ حوالی محله فلاح که در پی آن ۵۱ نفر از مردم بیدفاع و بیگناه مجروح شدند و یک زن باردار هم جانش را از دست داد شبیه فیلم تلخی است که ۳۹سال هر روز و هر شب از مقابل چشمهای «افسانه عبداللهی» جانباز انقلاب اسلامی و همسایه ما در محله «جمهوری» میگذرد.
دختر بچهای که با از دست دادن هر ۲ پایش در آن حادثه بیشترین صدمه را متحمل شد.
با صحبتهای خانواده عبداللهی بهعنوان شاهدان عینی و آسیبدیدگان آن درگیری خیابانی تلخ همراه باشید.
وقتی صحبت از جانبازان بهویژه جانبازان انقلاب اسلامی به میان میآید تصویر چهره فردی جاافتاده با موهای سپید در اذهان ترسیم میشود.
اما راوی ماجرای درگیری خیابانی نیروهای ساواک و مجاهدین خلق (منافقان) در سال۱۳۵۵ افسانه عبداللهی، یک خانم ۴۴ ساله است. او بهترین سالهای عمرش را به دلیل جنایت نیروهای امنیتی رژیم پهلوی با رنج و بیماری روی ویلچر سپری کرده است.
هنوز هم با یادآوری خاطره گنگ آن روز صدایش بغضآلود میشود و میگوید: «کوچکترین عضو خانواده بودم. آن روز مادر لباسهایم را پوشاند؛ همه بچهها را صدا زد و گفت: بیایید؛ میخواهیم برویم بازار برای افسانه کفش بخریم. بعد هم یک سری به خانه خاله بزنیم. از ذوق خرید و گردش در پوست خودمان نمیگنجیدیم. بدون اینکه بدانیم چه اتفاقی منتظرمان است از خانه بیرون آمدیم. به خیابان فلاح (ابوذر فعلی) که رسیدیم یک دفعه سر و صدای زیادی، ایجاد و همه فضا پر از دود شد.
صدای گلوله و نارنجک در فضا پیچید. چیزی به کمرم خورد و نفسم را بند آورد. تنها چیزی که در خاطرم مانده هول و هراسی بود که در سینهام پیچید. آسمان دور سرم چرخید؛ مادرم را بالای سرم دیدم و نقش زمین شدم. چشمهایم را که باز کردم تنها روی تخت بیمارستان بودم.»
جانباز هممحلهای مکثی میکند و میگوید: «بر اثر آن حادثه قطع نخاع شدم و در ۵سالگی ویلچرنشینی نصیبم شد.»
«بهزاد عبداللهی» پسر بزرگتر خانواده عبداللهی و برادر افسانه که این روزها در آستانه ۵۰سالگی است هنگام وقوع حادثه پسر بچه ۱۳سالهای بود که گلولهای هم به ران او اصابت کرد. میگوید: «تازه امتحانات خرداد ماه تمام شده بود. آن روز هر ۶ خواهر و برادر با خوشحالی همراه مادر راهی بازار شدیم.
اما در یک درگیری مسلحانه گرفتار شدیم. هیچ راه فراری نداشتیم. ساواک یک خانه تیمی مجاهدین خلق (منافقان) را کشف و برای دستگیری آن افراد، محله را محاصره کرده بود. مجاهدین نارنجک پرتاب میکردند و ساواکیها هم بیتوجه به مردم عادی و رهگذران، آنان را به رگبار بسته بودند. افسانه تیر خورد و به زمین افتاد.
خواهر بزرگم و مادر برای نجاتش رفتند. یکی از برادرهایم که چند سالی از من کوچکتر و خیلی بازیگوش بود داخل نهر آب پناه گرفت و از گلولهها جان سالم به در برد. اما یکی از آن گلولهها نصیب من شد.»
بهزاد عبداللهی از شهامت آن روز مادر برای نجات اعضای خانواده میگوید: «مادرم سردرگم مانده بود که کدام بچهاش را بگیرد. خودش را سپر بلای همه ما کرده و فریاد میزد: بس کنید! نامسلمانها بچههایم را کشتید. ۷ گلوله به بدن مادرم اصابت کرد. میدیدم از بدنش خون زیادی میرود. اما آنقدر به فکر نجات ما بود که اصلاً متوجه مجروحیت خودش و خونریزی بیامانش نبود. فقط ورد زبانش، بچههایم بود. اما خوشبختانه مادر زود خوب شد.»
مجروح شدن چند نفر از اعضای خانواده عبداللهی در آن درگیری باعث شد که از زمان انتقال به بیمارستان تحت پیگرد ساواک قرار بگیرند. بهزاد عبداللهی با لبخند طنزآلودی میگوید: «خانواده بیسر و صدایی بودیم و پدرم در بازار میوهوترهبار حوالی گمرک میوهفروش بود.
اما ساواک فکر میکرد خانواده ما جزو انقلابیون بوده که در جریان درگیری تقریباً نیمی از اعضایش مجروح شده است. دیگر از آن به بعد در بیمارستان و خانه تحت نظر بودیم.
به همین دلیل میان اهالی محله هم به خانواده انقلابی معروف شده بودیم. اینطور بود که در سالهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی، مدام از طرف انقلابیون برای شرکت در تظاهرات علیه حکومت شاه دعوت میشدیم.»
«محبوبه عبداللهی» فرزند ارشد خانواده که هنگام درگیری ۱۸ساله بود نخستین فردی بود که برای نجات خواهرش پیشقدم شد و به همین دلیل پای خودش هم مجروح شد؛ جراحتی که تا مرز قطع پایش هم پیش رفت. او در تکمیل صحبتهای اعضای خانوادهاش میگوید: «ما هنوز هم با زخم و درد آن ماجرا زندگی میکنیم.
من برای نجات رفتم. در همان زمان نارنجکی از سوی خانه منافقین به کوچه پرتاب شد. با موج انفجار زمین خوردم و علاوه بر آن، ۱۳ گلوله هم به پایم اصابت کرد. یک هفته اول را بیهوش و بعد از آن یک سال و نیم در بیمارستان بستری بودم. چندین عمل جراحی روی پایم انجام شد، اما متأسفانه پایم از کار افتاد و حتی پزشکان تشخیص دادند باید قطع شود.
اما بیش ازهمه این شرایط افسانه بود که وضعش همه خانواده را ناراحت میکرد. او بهترین سالهای عمرش را در بیماری و رنج سپری کرد.»
وی میافزاید: «بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به دستور امام خمینی (ره) قرار شد همه افرادی که از سال ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۷ توسط رژیم پهلوی آسیب دیده بودند بهعنوان جانباز انقلاب محسوب شوند. اما با وجود صدمه ۴ عضو خانواده ما در آن حادثه، فقط نام افسانه بهعنوان جانباز انقلاب ثبت شد.»
ماجرای شکایت خانواده عبداللهی از رژیم پهلوی به دبیر کل سازمان ملل متحد هم حکایت جالبی دارد. محبوبه عبداللهی میگوید: «سال۱۳۵۸ کورت والدهایم، دبیر کل وقت سازمان ملل متحد به ایران سفر کرد.
در آن زمان ایران از جرائم شاه شکایت کرده و توسط دکتر بهشتی، رئیس قوه قضاییه همایشی برگزار شده بود که خانواده ما هم در آن حضور داشت. من در آن همایش درباره ماجرای آن درگیری و رفتار بیرحمانه مأموران رژیم در مقابل مردم بیدفاع بهویژه خانواده خودمان صحبت کردم و گفتم: ما از شاه شکایت داریم.»
منبع: همشهری
خلیج فارس: ناصرالدینشاه رو به امیرکبیر گفت: «پدرسوختهها، رعایای ما چه غذاهایی میخوردند و ما بیخبر بودیم! هر کس نارضایتی کرد و کفرانِ نعمت گفت به چوب و فلک ببندینش!»
به گزارش خلیج فارس؛ نقل است روزی امیرکبیر که از حیفومیل سفره درباریان به تنگ آمده بود از شاه قاجاری میخواهد از ماست و خیار و نانی که رعیت سر سفرهشان است، میل کند تا قدر غذاها را بیشتر بداند.شاه نیز از سرآشپزش میخواهد ماست و خیار و نانی که رعیت میخورد برایش آماده کند. سرآشپزباشی هم دستور میدهد برای ناهار شاه یک من ماست پرچرب اعلاء، ۲ من خیار نازک و قلمی ورامین، ۳ کیلو مغز گردوی سفید بانه، یک من پیاز اعلای همدان، یک کیلو کشمش و مویز شاهانی، ۳ من نان کنجدی دوآتشه و یک کیلو نعناع باغی و سبزیهای بهاری آماده کنند تا غذای فقیرانه شاه آماده شود….
«…ناصرالدینشاه با امیرکبیر بر سر سفره نشست و یک شکم سیر ماست و خیاری که بهاصطلاح رعیت میخوردند تناول کرد و رو به امیرکبیر گفت: «پدرسوختهها، رعایای ما چه غذاهایی میخوردند و ما بیخبر بودیم! هر کس نارضایتی کرد و کفرانِ نعمت گفت به چوب و فلک ببندینش!»
شاید بد نباشد بدانید که ضربالمثل «ماستها را کیسه کردن» در همین دوران قاجار و در خیابان مختاری امروز که زمانی بازار ماست فروشان در آن قرار داشت رواج پیدا کرد و حکایت جالبی هم دارد.
داریوش شهبازی در کتاب «پرسه در دارالخلافه» در مورد این اصطلاح مینویسند: … مختارالسلطنه مردی بسیار کاردان و با تدبیر بود و به محض رسیدن به تهران، اوضاع را در دست گرفت و گروهی را موظف کرد تا بر قیمت مواد خوراکی نظارت کنند و جلو گرانفروشی را بگیرند…
روزی مختارالسلطنه تصمیم گرفت که خودش قضیه را پیگیری کند. پس با لباس مبدل به لبنیاتفروشی رفت. ماست فروش گفت: چه میخواهید؟
مختارالسلطنه گفت: ماست میخواهم.
ماست فروش با تردید نگاهی به مختارالسلطنه کرد و بعد پرسید چه جور ماستی میخواهید؟
مختارالسلطنه با تعجب پرسید؟ مگر چند جور ماست دارید؟
مرد گفت معلوم است که اهل تهران نیستید که چیزی نمیدانید! ما دو جور ماست داریم. یکی ماست معمولی و یکی هم ماست مختارالسلطنه.
مختارالسلطنه که حسابی حیرت کرده بود، پرسید: این ماستها چه فرقی با هم دارند؟
ماست فروش گفت: این ماست نصفش آب است و ما آن را به قیمتی که مختارالسلطنه تعیین کرده است، میفروشیم.
مختارالسلطنه پرسید: حالا مردم عادی چطوری آن ماست را که شبیه دوغ است، میخورند.
ماست فروش گفت: ماست را داخل کیسه میریزند و آویزانش میکنند یک مدت که بماند، آبش خارج میشود و ماست سفت میشود.
مختارالسلطنه دستور داد او را آویزان کنند و ماستهای آبکی را در شلوار فروشنده بریزند و گفت: آنقدر بماند تا آبهایی که در ماست مردم ریخته از شلوارش بریزد.
منبع: همشهری آنلاین